پارت ششم رمان تهیونگ و ات
---
قلبم مثل گنجشکی که تو قفس گیر کرده باشه، تندتند میزد. دستهام میلرزید. هوسوک... عاشق من؟ اون حتی منو نمیشناسه. چطور میتونه برای به دست آوردن من هر کاری بکنه؟ و تهدیدش درباره خواهرم، سومی... اون واقعاً میخواد این کارو بکنه؟
فکر کردم به **تهیونگ**، به حرفهایی که زد و اشکهایی که ریختم. اگه بهش بگم، ممکنه جونش به خطر بیفته. اون به من گفت که آدمهای خطرناکی دنبالش هستن. اگه بخوام ازش محافظت کنم، نباید بهش بگم. اما اگه نگم، ممکنه اتفاق بدی برای من یا سومی بیفته.
***
نیمههای شب از خواب پریدم. عرق سرد روی پیشانیام نشسته بود. خواب دیدم که هوسوک سومی رو توی یه اتاق تاریک حبس کرده و به من میخنده. از شدت ترس، نفسم بند اومده بود. میدونستم که نمیتونم ریسک کنم. نمیتونم اجازه بدم به سومی آسیب برسه.
صبح روز بعد، در حالی که داشتم صبحانه میخوردم، سعی کردم که عادی رفتار کنم. مامانم به من نگاه کرد و با نگرانی پرسید: «اَت، حالت خوبه؟ رنگت پریده.»
لبخند زدم و گفتم: «خوبم مامان. دیشب خوب نخوابیدم.»
مامانم با شک به من نگاه کرد، اما چیزی نگفت. وقتی از خونه بیرون اومدم، دوباره به گوشیام نگاه کردم. آدرس رو حفظ کردم و پیام رو پاک کردم. باید میرفتم. باید با هوسوک روبهرو میشدم.
تمام روز رو در استرس بودم. کلاسها برام مثل یه فیلم تکراری بودن که من فقط به صحنههاش خیره شده بودم، بدون اینکه بفهمم چی میگذره. به تهیونگ فکر میکردم. اون منو دوست نداشت، اما یه حس درونی بهم میگفت که باید ازش محافظت کنم.
***
عصر بود به خونه رسیدم.
به اتاق رفتم و لباسهای تیرهای پوشیدم. موبایلم رو برداشتم و به آدرسی که هوسوک فرستاده بود، رفتم. آدرس، یه انبار متروکه در حومه شهر بود.
وقتی به اونجا رسیدم، قلبم توی دهانم بود. در آهنی انبار نیمهباز بود. با ترس وارد شدم. فضای داخل تاریک و خلوت بود. فقط یک لامپ در سقف میسوخت و نور زرد و کمرنگی رو به اطراف میپاشید.
صدایی از پشت سرم اومد. «بیبی، فکر نمیکردم بیای.»
برگشتم و **هوسوک** رو دیدم. مردی با موهای سیاه و چشمان تیز که لبخند میزد. اون تنها نبود. دو مرد دیگه کنارش ایستاده بودن.
«سومی کجاست؟» با صدایی لرزان پرسیدم.
هوسوک خندید. «خواهرت؟ اون سالمه. تا زمانی که تو با من باشی، بهش آسیبی نمیرسه.»
«من... من با تو نمیآم. چرا این کارو میکنی؟»
هوسوک به من نزدیک شد. «چون تو برای من ساخته شدی. من تو رو از خیلی وقت پیش زیر نظر داشتم. من تو رو خیلی بیشتر از تهیونگ دوست دارم.»
در همین لحظه، صدای آشنایی از پشت سر هوسوک اومد. «اون رو ول کن.»
قلبم از خوشحالی فروریخت. **تهیونگ** بود. اون در ورودی انبار ایستاده بود و با چشمان سرد و بیرحمانهای به هوسوک نگاه میکرد.
«**تهیونگ**... اینجا چیکار میکنی؟» با ترس گفتم.
هوسوک لبخندی شیطانی زد. «فکر نمیکردم بیای. اما حالا که اومدی، میتونیم بازی رو شروع کنیم.»
امیدوارم خوشتون بیاد ازش چون خیلی زحمت کشیدم براش لطفا حمایتم کنید مرسی
نویسنده: elisa
قلبم مثل گنجشکی که تو قفس گیر کرده باشه، تندتند میزد. دستهام میلرزید. هوسوک... عاشق من؟ اون حتی منو نمیشناسه. چطور میتونه برای به دست آوردن من هر کاری بکنه؟ و تهدیدش درباره خواهرم، سومی... اون واقعاً میخواد این کارو بکنه؟
فکر کردم به **تهیونگ**، به حرفهایی که زد و اشکهایی که ریختم. اگه بهش بگم، ممکنه جونش به خطر بیفته. اون به من گفت که آدمهای خطرناکی دنبالش هستن. اگه بخوام ازش محافظت کنم، نباید بهش بگم. اما اگه نگم، ممکنه اتفاق بدی برای من یا سومی بیفته.
***
نیمههای شب از خواب پریدم. عرق سرد روی پیشانیام نشسته بود. خواب دیدم که هوسوک سومی رو توی یه اتاق تاریک حبس کرده و به من میخنده. از شدت ترس، نفسم بند اومده بود. میدونستم که نمیتونم ریسک کنم. نمیتونم اجازه بدم به سومی آسیب برسه.
صبح روز بعد، در حالی که داشتم صبحانه میخوردم، سعی کردم که عادی رفتار کنم. مامانم به من نگاه کرد و با نگرانی پرسید: «اَت، حالت خوبه؟ رنگت پریده.»
لبخند زدم و گفتم: «خوبم مامان. دیشب خوب نخوابیدم.»
مامانم با شک به من نگاه کرد، اما چیزی نگفت. وقتی از خونه بیرون اومدم، دوباره به گوشیام نگاه کردم. آدرس رو حفظ کردم و پیام رو پاک کردم. باید میرفتم. باید با هوسوک روبهرو میشدم.
تمام روز رو در استرس بودم. کلاسها برام مثل یه فیلم تکراری بودن که من فقط به صحنههاش خیره شده بودم، بدون اینکه بفهمم چی میگذره. به تهیونگ فکر میکردم. اون منو دوست نداشت، اما یه حس درونی بهم میگفت که باید ازش محافظت کنم.
***
عصر بود به خونه رسیدم.
به اتاق رفتم و لباسهای تیرهای پوشیدم. موبایلم رو برداشتم و به آدرسی که هوسوک فرستاده بود، رفتم. آدرس، یه انبار متروکه در حومه شهر بود.
وقتی به اونجا رسیدم، قلبم توی دهانم بود. در آهنی انبار نیمهباز بود. با ترس وارد شدم. فضای داخل تاریک و خلوت بود. فقط یک لامپ در سقف میسوخت و نور زرد و کمرنگی رو به اطراف میپاشید.
صدایی از پشت سرم اومد. «بیبی، فکر نمیکردم بیای.»
برگشتم و **هوسوک** رو دیدم. مردی با موهای سیاه و چشمان تیز که لبخند میزد. اون تنها نبود. دو مرد دیگه کنارش ایستاده بودن.
«سومی کجاست؟» با صدایی لرزان پرسیدم.
هوسوک خندید. «خواهرت؟ اون سالمه. تا زمانی که تو با من باشی، بهش آسیبی نمیرسه.»
«من... من با تو نمیآم. چرا این کارو میکنی؟»
هوسوک به من نزدیک شد. «چون تو برای من ساخته شدی. من تو رو از خیلی وقت پیش زیر نظر داشتم. من تو رو خیلی بیشتر از تهیونگ دوست دارم.»
در همین لحظه، صدای آشنایی از پشت سر هوسوک اومد. «اون رو ول کن.»
قلبم از خوشحالی فروریخت. **تهیونگ** بود. اون در ورودی انبار ایستاده بود و با چشمان سرد و بیرحمانهای به هوسوک نگاه میکرد.
«**تهیونگ**... اینجا چیکار میکنی؟» با ترس گفتم.
هوسوک لبخندی شیطانی زد. «فکر نمیکردم بیای. اما حالا که اومدی، میتونیم بازی رو شروع کنیم.»
امیدوارم خوشتون بیاد ازش چون خیلی زحمت کشیدم براش لطفا حمایتم کنید مرسی
نویسنده: elisa
- ۲.۴k
- ۱۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط